اقالیم
اقالیم

اقالیم

معرفی کتاب

ذهن انسان همانطوری که نیاز به مطالب مختلفی دارد و مطالعات انسان باید متنوع باشد، گاهی هم تفریح و استراحت نیاز دارد. در این موارد و مواقع باید کتاب هایی که داستان هست یا کتاب های شیرینی است در ضمن اینکه آموزنده هست یک تفریح و استراحتی هم به ذهن، انسان بدهد ، ازجمله کتاب های داستان که در نظر گرفته ایم کتابی است به نام "کفش های خدمتکار" که نوشته ی برنارد مالامود نویسنده ی آمریکایی است ترجمه ی آقای امیر مهدی حقیقت .

داستان های کوتاهی است که از نکات روزمره ی زندگی در جامعه آمریکا که شیرین هست؛ داستان هایی را پیدا کرده، خلق کرده و گسترش داده و نوعا داستان های شیرین و جذابی است که به دوستانی که علاقه ی به داستان دارند و یا اینکه می خواهند گاهی استراحت ذهن داشته باشند این کتاب را معرفی میکنیم.

نام کتاب: کفش های خدمتکار و داستان های دیگر

نویسنده: برنارد مالامود

مترجم: امیر مهدی حقیقت

ناشر: افق

تعداد صفحه : 228 صفحه

قیمت: 11000 تومان

" کتاب خوانی در تابستان "

جورج استونویوچ از پسرهای محل بود که سر شانزده سالگی به سرش زد و ترک تحصیل کرد. حوصله اش سر رفته بود. هربار دنبال کار می گشت، وقتی از او می پرسیدند درسش را تمام کرده، خجالت می کشید و مجبور بود بگوید نه، ولی باز هم هیچ وقت به مدرسه برنگشت. تابستان امسال وضع کار خراب بود. جورج با این همه وقت خالی، فکر کرد به کلاس های تابستانی برود، ولی شاگردهای کلاس خیلی بچه بودند. به این فکر کرد که اسمش را توی دبیرستان شبانه بنویسد، ولی خوشش نمی آمد معلم ها مدام بهش بکن نکن کنند. حس می کرد برایش احترام قائل نیستند. نتیجه این شد که بیشتر روز، در اتاقش می ماند و به خیابان نمی رفت. نزدیک بیست سالش بود و با دخترهای محله آشنا بود، اما پول نداشت خرج شان کند. جز چند سنت، گاه و بی گاه، پولی به دستش نمی رسید. دست پدرش تنگ بود و خواهرش سوفی هم، که بی شباهت به او نبود و دختری بود قد بلند و استخوانی و بیست و سه ساله، پول کمی در می آورد که برای خودش نگه می داشت. مادرشان مرده بود و سوفی مجبور بود خانه را بچرخاند.

پدر جورج صبح های خیلی زود بیدار می شد که برود سر کارش در بازار ماهیگیری.

سوفی دور و بر ساعت هشت از خانه بیرون می رفت که با مترو راهی طولانی برود تا به برانکس برسد که در یکی از کافه ها یش کار می کرد. جورج قهوه اش را تنهایی  می خورد، بعد توی خانه می پلکید – خانه در اصل آپارتمان پنج خوابه ای بود، بالای یک قصابی و جزو املاک راه آهن – گاهی که کلافه می شد، خودش را با جمع و جور کردن خانه سرگرم میکرد؛ زمین را تی می کشید و خرت و پرت ها را جمع می کرد. ولی بیشتر وقت ها در اتاقش بود. بعد از ظهرها فوتبال گوش می کرد. بقیه ی وقت ها می رفت سراغ چند جلد سالنامه ی کهنه که خیلی وقت پیش خریده بود و همیشه خواسته بود بخواندشان. مجله ها و روزنامه ها هم بودند – چیزهایی که روی میزهای کافه می ماند و سوفی با خودش به خانه می آورد – بیشترشان مجله های مصور درباره ی ستاره های سینما و چهره های ورزشی بودند. معمولا روزنامه های نیوز و میرور هم بود. خود سوفی هرچه به دستش می رسید می خواند، ولی گاهی هم کتاب های خوب می خواند.

یک بار سوفی از جورج پرسید تمام روز را چه کار می کند و جورج جواب داد خیلی چیز می خواند.

-         جز چیزهایی که من می آرم خونه، دیگه چی می خونی ؟ کتاب حسابی هم می خونی؟

جورج جواب داد: « آره یه چندتایی » اما راستش چیزی نخوانده بود. چند بار سعی کرده بود کتاب هایی را که سوفی با خودش به خانه آورده بود، بخواند، اما دیده بود حال و حوصله ی خواندنشان را ندارد. تازگی ها حال و حوصله ی قصه های من درآوردی را نداشت، این جور چیزها روی اعصابش می رفتند. دلش می خواست سرگرمی ای داشته باشد که خودش را با آن مشغول کند. بچه که بود، نجاری یاد گرفته بود، ولی کجا می توانست کار کند؟ پیاده روی هم می کرد. گاهی وقت ها در طول روز، ولی اغلب وقتی خورشید پایین می رفت و خیابان ها خنک تر می شد.

شب ها بعد از شام، از خانه بیرون می رفت و توی محله پرسه می زد. روزهای داغ و شرجی، بعضی مغازه دارها با زن هاشان بیرون دکان ها روی صندلی توی پیاده روهای کم نور ناصاف می نشستند و خودشان را باد می زدند. جورج از کنار آن ها و مردهایی که پاتوقشان جلو قنادی نبش خیابان بود می گذشت.

 چندتایی از آ نها را تمام عمرش دیده بود، ولی هیچ کدام همدیگر را نمی شناختند. جای خاصی نداشت برود  و معمولا آخر سر از محله بیرون می زد و از چند خیابان می گذشت تا به پارکی کم نور و پر درخت می رسید با نیمکت ها و نرده های آهنی، خلوت و دنج. همان جا روی نیمکتی می نشست، درخت های پر شاخ و برگ را تماشا می کرد و گل های غنچه داده ی جلو نرده ها را و به زندگی بهتری برای خودش فکر می کرد. به کارهایی که بعد از ترک تحصیل کرده بود فکر می کرد، پیک، انباردار، دوره گرد، تازگی ها هم کارگر کارخانه. از هیچ کدام راضی نبود. دلش می خواست یک روز شغل خوبی داشته باشد و توی خانه ی خودش زندگی کند و خانه اش هم ایوان داشته باشد، توی خیابانی پر دار و درخت. دلش می خواست توی جیبش پول باشد که با آن خرید کند و کسی را داشته باشد که با او به خرید برود، تا این همه تنها نباشد، به خصوص شنبه شب ها. به این چیزها زیاد فکر می کرد، اما از همه بیشتر، شب ها فکر می کرد که تنها بود. حوالی نیمه شب بلند می شد و به محله ی داغ و بی بو و خاصیت خودش برمی گشت.

یک شب، دیروقت، در حال پیاده روی، آقای گوتانزارا را دید که از سر کار به خانه می رفت. معلوم نبود آقای گوتانزارا مست است یا نه، ولی بعد دید که نیست. آقای گوتانزارا، مرد خپل تاسی بود که در ایستگاه راه آهن شهری در باجه ی صرافی کار می کرد. خانه اش یک چهارراه با خانه ی جورج فاصله داشت و بالای یک معازه ی کفاشی بود. شب ها، در هوای داغ، با زیرپوش روی پله های خانه می نشست و زیر نور پنجره ی کفاشی، نیویورک تایمز می خواند – از صفحه ی اول تا صفحه ی آخر – بعد می رفت بخوابد. در تمام مدتی که روزنامه می خواند، همسرش که زن چاقی بود با صورتی سفید، از پنجره ی خانه به بیرون خم می شد و به خیابان زل می زد.

گاه به گاه، آقای گوتانزارا مست به خانه می آمد، ولی مستی بی سر و صدایی داشت. هیچ وقت دردسر درست نمی کرد، فقط شق ورق از خیابان بالا می آمد، آهسته از پله ها بالا می رفت و وارد دالان خانه اش می شد. با اینکه مست بود، جز محکم راه رفتنش و بی صدایی اش و خیسی چشم هاش، با بقیه ی وقت ها فرقی نداشت. جورج از آقای گوتانزارا خوشش می آمد، چون وقتی بچه بود، آقای گوتانزارا به او پول می داد تا لیموناد بخرد. آقای گوتانزارا با بقیه ی آدم های محله فرق داشت؛ وقتی آدم را می دید سوال هایی می کرد جز سوال هایی که بقیه می کردند. به نظر می رسید از تمام چیزهایی که در تمام روزنامه ها می گذرد خبر دارد. همیشه روزنامه می خواند و زن چاق مریضش از پنجره تماشایش می کرد.

آقای گوتانزارا پرسید: « این تابستون در چه حالی جورج؟ می بینمت که شب ها پرسه می زنی. »

جورج خجالت کشید: « از پیاده روی خوشم می آد »

-         روزها چی کار می کنی؟

-         فعلا که کار خاصی نمی کنم. منتظرم کار پیدا کنم.

و چون خجالت می کشید اعتراف کند هیچ کاری نمی کند، گفت: « تو خونه ام، ولی زیاد کتاب می خونم که پی درسم رو بگیرم. »

آقای گوتانزارا انگار علاقه مند شد. صورت گر گرفته اش را با دستمال قرمزش پاک کرد.

-         الان چی داری می خونی؟

جورج مکثی کرد، بعد گفت: « یه روز از کتابخونه یه لیست کتاب گرفتم، می خوام تو این تابستون همه شون رو بخونم. » از گفتن این حرف حس غریبی پیدا کرد و کمی ناراحت شد، ولی دلش می خواست آقای گوتانزارا بهش احترام بگذارد.

-         چند تا کتاب توشه؟

-         نشمردم. دور وبر صدتا شاید.

آقای گوتانزارا از لای دندان هاش سوت کشید.

جورج خیلی جدی پی حرفش را گرفت: « فکر کنم اگر این کارو بکنم به درسم کمک می کنه. نه از اون درسایی که تو دبیرستان به آدم یاد می دن. می خوام یه چیزای دیگه بدونم؛ می دونین منظورم چیه که ؟»

صراف سر تکان داد: « باز هم صدتا کتاب واسه تابستون خیلی زیاده. »

-         شاید بیشتر طول بکشه .

آقای گوتانزارا گفت: « چند تارو که خوندی، شاید بشینیم راجع به شون یه کم با هم گپ بزنیم، هان؟ »

جورج جواب داد: « تموم که کردم.»

آقای گوتانزارا رفت توی خانه و جورج به پیاده روی ادامه داد. بعد از آن شب، با اینکه گاهی دلش می خواست تکانی به خودش بدهد، جز همان کارهای همیشگی هیچ کاری نکرد. همچنان شب ها قدم زنان به پارک کوچک می رسید. ولی یک شب، کفاش بلوک بغلی، جورج را صدا کرد و از او تعریف کرد و بهش گفت پسر خوبی است و جورج فهمید آقای گوتانزارا از کتاب خوانی او برایش گفته. خبر از زبان کفاش ظاهرا تا آخر خیابان دهان به دهان پخش شده بود، چون جورج چند نفر را دید که با مهربانی به او لبخند می زدند، بدون اینکه حرفی بزنند. توی محله حس بهتری پیدا کرد و بیشتر از گذشته از آن خوشش آمد، ولی باز هم نه آنقدر که دلش بخواهد همه ی عمرش را آنجا زندگی کند. هیچ وقت از آدم های این محله بدش نمی آمد، ولی زیاد هم از کسی خوشش نمی آمد. ایراد از محله بود. کاملا جا خورد وقتی فهمید پدر خودش و سوفی هم از کتاب خوانی او خبر دارند. پدرش کم رو تر از آن بود که چیزی درباره اش بگوید – کلا توی زندگی آدم پرحرفی نبود – ولی سوفی با جورج نرم تر شد و به این ترتیب، نشان داد به جورج افتخار می کند.

همان طور که روزهای تابستان سپری می شد، جورج حس و حال بهتری پیدا می کرد. هر روز خانه را تمیز می کرد – به عنوان لطفی درحق سوفی – و از فوتبال گوش کردن هم بیشتر لذت می برد. سوفی به او هفته ای یک دلار پول تو جیبی می داد، که البته هنوز کافی نبود و مجبور بود دست به عصا خرجش کند، ولی خیلی بهتر از این بود که فقط هر چند وقت یک بار پولی به دستش برسد. با این پول، خوب خودش را تحویل می گرفت؛ بیشترش را سیگار می خرید و گاه گداری هم آبجویی یا بلیت سینمایی. زندگی، اگر بدانی چطوری ازش لذت ببری، چندان هم بد نیست. چند بار پیش آمد که از دکه ی روزنامه فروشی محل، کتابی با جلد شومیز هم خرید، ولی هیچ وقت هیچ کدام از آن ها را دست نگرفت، گرچه خوشحال بود حالا چند کتاب توی اتاقش دارد. ولی همه ی مجله ها و روزنامه های سوفی را می خواند و شب ها خیلی بهش کیف می داد. چون وقتی از کنار مغازه دارها که بیرون مغازه ها نشسته بودند می گذشت، می دید برایش احترام زیادی قائل اند. شق ورق راه می رفت و گرچه حرف چندانی با آن ها رد و بدل نمی شد – نه او چیزی به آن ها می گفت، نه آن ها به او – همراهی و همدلی آن ها را از همه طرف حس می کرد. بعضی شب ها آن قدر حال خوبی داشت که قید رفتن به پارک را می زد و فقط توی خود محل می گشت. مردم او را از دوران بچگی اش و مسابقه های توپ بازی می شناختند. چرخش را توی محل می زد، بعد می رفت خانه، لباسش را عوض می کرد و با حال خوش به رختخواب می رفت.

از شبی که با آقای گوتانزارا حرف زده بود، چند هفته ای می گذشت. صراف دیگر حرفی از کتاب ها نزده بود و سوالی هم نکرده بود، ولی سکوتش جورج را کمی معذب می کرد. جورج تا مدتی، دیگر از جلوی خانه ی آقای گوتانزارا رد نشد، تا یک شب که حواسش نبود، از سمت دیگری جز مسیر همیشگی اش به آن جا نزدیک شد. شب از نیمه گذشته بود. خیابان، تقریبا خالی بود و جورج یکهو جا خورد، وقتی دید آقای گوتانزارا هنوز دارد زیر نور چراغ خیابانی بالای سرش روزنامه می خواند. یک آن فکر کرد بایستد با او حرف بزند. درست نمی دانست چه می خواهد بگوید، ولی حس می کرد همین که دهانش را باز کند، حرف ها خودش می آیند. ولی هرچه بیشتر فکر کرد، بیشتر ترسید و آخرش به این نتیجه رسید که بهتر است این کار را نکند. حتی به سرش زد برگردد و دوان دوان از خیابان دیگری به خانه برود، ولی دیگر به آقای گوتانزارا خیلی نزدیک شده بود و صراف ممکن بود دویدنش را ببیند و ناراحت شود. برای همین، بی سر و صدا رفت آن طرف خیابان و وانمود کرد خواسته به پنجره ی مغازه ای نگاه کند، همین کار را هم کرد و بعد، معذب از کاری که داشت می کرد، به راهش ادامه داد. نگران بود آقای گوتانزارا سرش را از روزنامه بلند کند و به خاطر اینکه او راهش را کج کرده و از آن ور خیابان رفته صداش کند بزمجه!، ولی او هیچ کدام از این کارها را نکرد. همان جا که نشسته بود ماند. عرق می ریخت و تایمز می خواند، کله ی تاسش زیر نور کم سوی خیابان برق می زد و در طبقه ی بالا زن چاقش از پنجره خم شده بود بیرون، انگار داشت همراه او روزنامه می خواند. جورج فکر کرد زنش دارد او را می پاید و الآن است که آقای گوتانزارا را با داد و بیداد خبر کند، ولی زن اصلا چشم از شوهرش بر نمی داشت.

جورج تصمیم گرفت تا چند جلد از کتاب های جلد شومیزش را نخوانده، دور و بر صراف پیداش نشود. ولی وقتی شروع کرد و دید بیشترشان کتاب قصه اند، علاقه اش را از دست داد و به خودش زحمت تمام کردن شان را نداد. بعد علاقه اش را به خواندن چیزهای دیگر هم از دست داد. کم کم مجله ها و روزنامه های سوفی هم نخوانده ماند. سوفی که می دید آن ها روی صندلی اتاقش تلنبار شده اند، از او پرسید چرا دیگر سراغشان نمی رود، جورج گفت دلیلش این است که کلی چیز نخوانده دارد که باید بخواند. سوفی گفت خودش هم همین فکر را کرده. به این ترتیب، بیشتر روز، جورج رادیو گوش می کرد و وقتی هم از صدای آدم ها خسته می شد، موزیک می گذاشت. خانه را همچنان تمیز نگه می داشت و روزهایی که به خانه نمی رسید، سوفی چیزی نمی گفت. هنوز با او مهربان بود و پولش را هم می داد. وضع جورج به خوبی سابق نبود، اما به هر حال کم و بیش قابل قبول بود. پیاده روی های شبانه همیشه سر حالش می کرد، ربطی نداشت به اینکه روزش چقدر باید بد یا خوب گذشته باشد.

تا اینکه یک شب جورج آقای گوتانزارا را دید که داشت از ته خیابان به طرفش می آمد. خواست بچرخد و بدود، ولی از راه رفتن آقای گوتانزارا متوجه شد که مست است و فکر کرد اگر اینجوری باشد، شاید اصلا جورج را نبیند. برای همین، یک راست به راهش ادامه داد تا سینه به سینه ی آقای گوتانزارا درآمد و با اینکه آنقدر عصبی شده بود که می خواست دود بشود برود هوا، اصلا جا نخورد وقتی آقای گوتانزارا بی یک کلمه، کند و با قیافه ی بی حالت و بدنی خشک از کنارش گذشت. خطر از بیخ گوشش گذشته بود، همین که نفس راحتی کشید، اسم خودش را شنید. آقای گوتانزارا با یک وجب فاصله از او ایستاده بود. بویی می داد شبیه بوی داخل بشکه های آبجو. چشم هاش، همان جور مات مانده به جورج، غم دار بود. جورج آن قدر معذب شده بود که وسوسه شد مرد مست را هل بدهد کنار و به راهش ادامه دهد. ولی نتوانست این کار را با او بکند، ضمن این که دید آقای گوتانزارا یک سکه ی پنج سنتی هم از جیب شلوارش درآورد و به او داد.

-         برو واسه خودت یه لیموناد بخر جورجی.

جورج گفت: « الان دیگه اون وقت ها نیست، آقای گوتانزارا. من دیگه بزرگ شده ام.»

آقای گوتانزارا گفت: « نه نشدی » جورج جوابی به فکرش نرسید.

آقای گوتانزارا پرسید: « اون همه کتابت به کجا رسید؟ » سعی می کرد صاف بایستد، ولی کمی پیلی می خورد.

جورج گفت: « خوب پیش میره، گمونم. » حس می کرد صورتش دارد گر می گیرد.

-         یعنی خودت هم نمی دونی؟

صراف لبخند موذیانه ای زد که جورج هیچ وقت ندیده بود.

-         چرا می دونم. خوبه.

سر آقای گوتانزارا کمی این ور و آن ور تاب می خورد، ولی نگاهش ثابت بود. چشم های آبی ریزی داشت که اگر مدت زیادی نگاهشان می کردی، ممکن بود اذیتت کند.

گفت : " جورج . اسم یکی از کتاب هایی رو که این تابستون خوندی به من بگو، که من به سلامتیت بخورم. "

-         نمی خوام کسی به سلامتیم بخوره.

-         اسم یکیشون رو بگو که بتونم ازش یه سوالی هم ازت بکنم. کی میدونه، اگه کتاب خوبی بود، شاید خودم هم خواستم بخونمش.

جورج میدانست اوظاهرا سرپاست ولی از تو دارد فرو می پاشد.

ناتوان از جواب، چشمهاش را بست، ولی وقتی – انگار سالها بعد – بازشان کرد، دید آقای گوتانزارا، دلش سوخته و راه افتاده و دور شده، ولی هنوز حرف هایی که در حال رفتن گفته بود، توی گوشش زنگ میزد: " جورج، کاری رو که من کردم، نکن."

شب بعد، جورج میترسید از اتاقش بیرون بیاید و با اینکه با سوفی جر و بحثش شد، باز هم حاضر نشد در اتاقش را باز کند.

سوفی پرسید: " اون تو داری چیکار میکنی؟"

-         هیچی.

-         کتاب نمی خونی؟

-         نه.

سوفی یک دقیقه ای ساکت ماند، بعد پرسید: " کتاب هایی رو که می خونی کجاست؟ جز چندتا کتاب ارزون آشغال هیچوقت هیچی تو اتاقت نمی بینم."

جورج جوابش رو نداد.

-         حالا که اینجوریه، ارزش پولی رو که من به این سختی در می آرم نداری. واسه چی باید کمرم رو واسه خاطر تو داغون کنم؟ پاشو برو بیرون، مفت خور، پاشو برو کار پیدا کن.

تقریبا یک هفته ای از اتاقش بیرون نیامد، جز وقت هایی که کسی در خانه نبود و یواشکی به آشپزخانه سر میزد. سوفی اوایل سرکوفتش میزد، بعد به التماس افتاد که بیاید بیرون، پدر پیرشان گریه کرد، ولی جورج از جاش تکان نخورد، با اینکه هوا گرمای وحشتناکی داشت و اتاق کوچکش خفه کننده بود. می دید نفس کشیدن برایش خیلی سخت شده، با هر نفسی انگار شعله ی آتش به سینه می کشید.

یک شب که دیگر بیش ازین طاقت هرم هوا را نداشت، ساعت یک نصف شب به خیابان زد، شبحی از خودش بود. امیدوار بود بی سر و صدا، بی اینکه دیده شود؛ خودش را به پارک برساند. ولی محله پر آدم بود، آدم های خسته و کلافه، چشم به راه نسیمی. سرش را انداخت پایین و راه افتاد، عارش می آمد، از کنار راه می رفت، ولی طولی نکشید که فهمید آن ها هنوز با او مهربانند. فهمید آقای گوتانزارا چیزی به آن ها نگفته. شاید فردا صبح آن شب مستی ، وقتی از خواب بیدار شده بود، دیدارش با جورج را پاک از یاد برده بود. جورج حس کرد اعتماد به نفسش یواش یواش بر می گردد.

آن شب، مردی سر نبش خیابان از او پرسید راست است که او کلی کتاب خوانده و جورج گفت بله. مرد گفت فوق العاده است پسری به سن و سال او این همه کتاب خوانده.

جورج گفت:  "بله" ولی خیالش راحت شده بود. دلش می خواست دیگر کسی حرفی از کتاب نزند. وقتی ، بعد از چند روز، تصادفی دوباره آقای گوتانزارا را دید، آقای گوتانزارا هم چیزی نگفت. ولی جورج فکر می کرد خود او سر زبان ها انداخته که جورج تمام کتاب ها را خوانده.

یک شب پاییزی، جورج از خانه اش بیرون زد و تا کتابخانه، که سال ها نرفته بود، دوید. همه جا کتاب بود، هرجا را نگاه میکرد و با اینکه به سختی، لرزش درونش را کنترل می کرد، خیلی ساده صد تا کتاب را شمرد و از قفسه درآورد، بعد نشست سر میز که بخواندشان.

از نگاه دیگران

" خدا "

تجلی گه خود کرد خدا دیده ی ما را

در این دیده در آیید و ببینید خدا را

خدا در دل سودا زدگانست بجویید

مجویید زمین را و مپویید سما را

بلا را بپرستیم و به رحمت بگزینیم

اگر دوست پسندید، پسندیم بلا را

 طبیبان خداییم و به هر درد دواییم

به جایی که بود درد، فرستیم دوا را

گدایان سلوکیم و شهنشاه ملوکیم

شهنشاه کند سلطنت فقر، گدا را

حجاب رخ مقصود، من و ما و شمایید

شمایید، مبینید من وما و شما را

«صفا» را نتوان دید که در خانه ی فقر است

در این خانه بیایید و ببینید صفا را

" محمد حسین صفای اصفهانی "

از نگاه دیگران

" همه رفتند "

پت پت لمپای رو به خاموشی

رپ رپ شعله هراسان والور

در برابر بادی که موذیانه

می وزد از درز در

هو هوی بخاری دبستان

تق تق چرخ درشکه

بر سنگفرش سبزه میدان

و قژ قژ چرخ فلکی لکنته

در انتهای کوچه خاکی

همه رفتند و ارواحشان آرام

جاری به جانب جهانی دیگر

شر شر آب

در جویبارهای بریانک

پیش از آن که سر

از لوله های زیرزمینی درآورد

چرخش سنگ در آسیاب های آبی

تق تق چکشی کوچک

در دست های مراقبی که بند

بر قوری شکسته می زند

و صدای سایش مس

زیر پای رویگری دوره گرد

همه رفتند و ارواحشان آرام

جاری به جانب کهکشانی دیگر

جغ جغی محکوم به فنا

در میان فرفره های کاغذی

پیش از آن که پلاستیک

حکم به خاموشی اش بدهد

وز وز چراغ زنبوری

بر چرخ دست فروش

بوق درشکه

تیشه یخ شکن

کوبه دق الباب

کلون در

و چک چک آب

در تشت حمام عمومی

لق لق تلمبه چدنی

که می آشوبد

خواب ماهیان سرخ و سیاه را

ترکیدن ذرات ذغال

در آتشگردان

و کهکشانی از جرقه های زرین

که شعله ور می کند حوض خانه را

تر تر وسپای قراضه پستچی

صدای رسیدن سوزن

به انتهای صفحه سی و سه دور

فس فس امشی در پشه بند سفید

و صدای به هم خوردن قلوه سنگ های صیقلی

در یک بازی دخترانه

همه رفتند و ارواحشان آرام

جاری به جانب کهکشانی دیگر

مثل زبان های رو به زوال

که بی وارث می میرند

مثل دریاچه ای که می سوزد

و خاکستری از خود

بر جای نمی گذارد

مثل تنگ بلوری

که گربه ای بی خیال

از رف به زیر می اندازد و

پاش پاش می شود

همه رفتند و ارواحشان آرام

جاری به جانب کهکشانی دیگر

"عباس صفاری"