«الهی»
الهی به مستان میخانه ات
به عقل آفرینان دیوانه ات
به نور دل صبح خیزان عشق
ز شادی به اندوه گریزان عشق
به رندان سرمست آگاه دل
که هرگز نرفتند جز راه دل
به اندوه پرستان بی پا و سر
به شادی فروشان بی شور و شر
که خاکم گل از آب انگور کن
سراپای من آتش طور کن
به میخانه وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
که از کثرت خلق تنگ آمدم
به هرجا شدم سر به سنگ آمدم
بیا ساقیا می به گردش درآر
که دلگیرم از گردش روزگار
میی ده که چون ریزیش در سبو
بر آرد سبو از دل آواز هو
از آن می که در دل چو منزل کند
بدن را فروزان تر از دل کند
" رضی الدین آرتیمانی " )آرتیمان شهری در نیم فرسنگی تویسرکان است )
«رایحه خیال»
نصیب ما
باد بود و خاک
ابرها
نسیم گلهای بهاری
در نم نم باران
رودها
آبشارها
لطافت هوا
آواز پرنده ها
نوشیدن چای
در باغها
همه و همه
در همه جا
نصیب شما
آنکه
خاک و غبار
بر چهره اش نشسته
در کوچه های تنهایی
بدون یاری
مرثیه می خواند
امان از تنهایی
وای از جدایی
چه گوید؟
جز ندای غریبی
چه دارد؟
جز حسرت رفیقی
بر گورها
خرابه ها
گذر کردم
ندیدم دوستها
آشناها
جز سایه خودم
در عصرهای طولانی
و شبهای تابستانی
همدم و مونسی
در باد تند
و طوفانی که
موهایم را به هر سو می کشاند
در زیر برگهای لرزان
درختان سدر
و تنها
همدم روزهای بی کسی
در لای انگشتانم دود می شود
با رایحه برگهای توتون
خیال را به شعری دور
می فرستم
آنجا که کشتزارهایش
نسیم دل انگیز بی خبری
آواز مرغکانش
آهنگ آرامبخش رخوت و سستی
و دخترکانش
با موهای افشان شده
آوای لذتی تمام نشدنی
برایم
به ارمغان می آورد
و من
همچنان با
دود رقصان
به دنیای زیبایی ها
سفر می کنم
کاش پرده میان من و خیال
دریده می شد
من بودم و ...
اکنون
نشسته ام به انتظار
شاید
سوار بر
رایحه خیال
سفر کردم
به آشیانه
مرغکان نغمه خوان
شاید
روزی یا
شبی
در بزم
دخترکان مو افشان کرده
در کشتزارهای عشق
حاضر شدم
نمی دانم
آن زمان
باور کنم
که زنده ام
و در واقعیت زندگی
دست در دست آنان
حلقه شادی بر گرد گلها می زنیم
یا روح سرکش است
که از
دنیایی دیگر
در جشن حلقه ها
حاضر شده؟!
سوالم را
تو پاسخ بده
من
توان پاسخ ندارم
چرا که
غرق در سوالم و
کلید دانستنیها را
گم کرده ام!
26/2/94