پاییز
گرچه از حسرت بارانی تو لبریزم
ابر بی حاصلم و روی خودم می ریزم
رنگ در رنگ عجب خش خش شادی دارد
من زمین خورده ی لبخند همین پاییزم
ناز گیسوی تماشایی ات ای صبح بهار
گه به من عمر دهد تا دم رستاخیزم
آه، ای حسرت چشمان گل آلوده ی من
من در آیینه تماشای تو را می ریزم
دست پر حوصله ای کو که به آن تکیه کنم؟
عشق بی دغدغه ای کو که بدان آویزم؟
فرصتی نیست، غروب است و تماشا تعطیل
آه، آیینه کمک کن که ز جا برخیزم
وحید دانا- قائم شهر