دو رباعی
عمری است که مشت بر درم می کوبند
پا بر سر و روی باورم می کوبند
مشتی کلمه مدام از شب تا صبح
انگار که میخ در سرم می کوبند
من بی تو.....مگر.....مگر....منی بی تو هست
از زندگی بدون تو شستم دست
می خواستم از دست خودم بگریزم
مرگ آمد بند کفشهایم را بست
جلیل صفربیگی