کوتاهه (شعر و داستانک ها)
18
به محوطه پر دار ودرخت بیرون منزلمان
برای پیاده روی رفته بودم
سه دختر خردسال همبازی دیدم
به اتفاق به من که در حکم بابا بزرگه بودم
سلام کردند
من هم پاسخ دادم واز یکی یکی شان اسمشان
را پرسیدم
همه گفتند : نازی
گفتم « عجب نازی آبادی».
19
به تازگی گوشم سنگین ورنگین شده است
از یکی پرسیدم به آدمی که تازه علائم ثقل
سامعه در او پیدا شده باشد چه می گویند
گفت : نوکر
20
هزار نکته باریکتر زمو دارم
اگر چه در سر من هیچ تار مویی نیست.
نام کتاب : به من بگو چه وقت؟
جلد (2) از مجموعه ی 6 جلدی به من بگو...؟
تألیف : گروه مؤلفین
مترجم:سید حسین ایرایی
ناشر: پیام آزادی
تعداد صفحات:203
قیمت: 57000 تومان
15
به دعا ثروت خواستم ، یک عمر اجابت نشد
به دعای دیگر گفتم حاشا ، هرگز ثروت نمی خواهم ، فی الفور اجابت شد .
16
موسیقی دانی را از کارش اخراج کردند .
وقتی علتش را پرسید
گفتند برای اینکه زده ای به سیم آخر .
17
دیوانه با کفش می خواست از روی پل
مثل بچه آدم رد شود
گفتند نمی شود و جلوش را گرفتند
پرسید : چرا؟
گفتند : برای این که تو باید پا برهنه از توی
رودخانه رد شوی .
کوتاهه (شعر و داستانک ها)
۱۱
برای دریافت لوح تقدیر و جایزه ای،
با زحمت از میان خبرنگاران و از تنگنای پله ها
خود را هن و هن کنان به بالای سن رساندم
نفس زنان گفتم از بس سن بالا رفته،
نمی توان رفت بالای سن.
۱۲
اداره جایی است که عدهای برای کار کردن
در آن جمع میشوند
و چون جمع می شوند نمی توانند کار کنند
ادامه مطلب ...