شب خاطره
شبی که ماه در آیینه یاسمن می ریخت
ستاره بود که از چشم های من می ریخت
هنوز در تب یک خاطره فروزانم
چه شعله بود که آن فتنه از بدن می ریخت
خزان باغ به چشم دلم بهاران بود
ز دامنش گل صد رنگ در چمن می ریخت
دو صد بهشت نجیبانه در تجلّی بودبه جای حرف ز لبهایش نسترن می ریخت
به رقص آمده ذرّات عالمی زیرا
زتاک زلف کجش باده ی کهن می ریخت
بتی نمانده که زخم تبر به سینه نداشت
سرود باور توحید بر شمن می ریخت
شبی به خواب من آمد که مرده بودم من
ز خاک هر قدمش مُُشک در کفن می ریخت
حسین آذر مهرجو -کرج