آخرین دیدار
دستم از دامان گلپوش تو خالی مانده است
از بهارستان آغوشت، خیالی مانده است
رفته ای از دستم اما بوسه باران می کنم
نقش پایت را که بر گل های قالی مانده است
رفته ای با کاروان لاله رویان بهار
چهره ی زرد مرا، گرد ملالی مانده است
بی تو گل های تبسم بر لبم خشکیده انددشت احساسم اسیر خشکسالی مانده است
گفته بودی شام غم، دیری نمی پاید، مگر
بی تو در خندیدن خورشید، حالی مانده است؟
کی تواند ظلمت سنگین شب را بشکند؟
قرص مهتابی که از جانش هلالی مانده است
شبچراغی رو به پایانم، به دیدارم بیا
رفتن "شبدیز" را اندک مجالی مانده است
حسن اسدی "شبدیز "