اقالیم
اقالیم

اقالیم

دل نوشته

غول چراغ جادو

عصر

روزی

در پایان زمستان

که

نسیم خنکی

بوی بهار را می آورد

از

پنجره طبقه دوم بیمارستان

رهگذران را می نگری

دو نفر

یکی پیر و دیگری جوان

با ساز و تنبک

خیابان را

مملو از شادی بهاری می کنند 

 آنگاه

در روبروی پنجره ای که تو ایستاده ای

می ایستند

و لحظه ای از نواختن دست می کشند

و آن که پیر است

در  حالی که

رو به پنجره های بیمارستان تعظیم می کند

با صدایی رسا

آرزوی سلامتی برای همه بیماران می کند

و تو

بغضت می گیرد

و پنجره را باز می کنی

و برایش دست تکان می دهی

سپس

لحظه ای از آن ساختمان عبوس

خارج می شوی

در خیابان نیمه خلوت

با یک پیراهن

تنت را به باد می دهی

چند قدم پائین تر

وارد قهوه خانه ای می شوی

در میان دود انبوه قلیان

گوشه ای می نشینی

جوانک

می خواهد برایت قلیان بیاورد

ولی

 چای و نبات را ترجیح می دهی! 

و در سکوت پرهیاهوی درونت

به جوانان قلیان بر لب می نگری

دود را چون

چراغ جادو

به سمت بالا فوت می کنند

ولی غول چراغ ظاهر نمی شود

اما

آنان

سرخوش از طعم سیب و...

گرم گفتگو هستند

چایت را می نوشی

و  با ذغال قلیان یکی از جوانک ها

سیگارت را روشن می کنی

و  می زنی بیرون

به

مرد ژولیده ای که

در گوشه پیاده رو

رو به خیابان

درست به محاذات یک درخت

ایستاده می شاشد!

توجه نمی کنی

و سیگارت را دود می کنی

و به دود آن می نگری

تاشاید

غول چراغ جادو

ظاهر شود

و تو

آرزوهایت را

برایش بخوانی

و آن نیست

جز

شادی و بهروزی

برای دوستان!                                              

                          اسفند 96    

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد