آینه ی دل
تا ز آینه ی دل نبری رنگ ریا را
هرگز نتوان دید در آن نقش خدا را
گر دست ز همّت نزنی بر کمر خویش
مشکل بتوان رفت ره اهل ولا را
از خاک به افلاک رسیدن قدمی نیست
با عشق ز جا خیز ببر فاصله ها را
با هر دل سودازده سودا نتوان کرد
با عقل ببین راه بد و خوب و خطا را
پندی ست تو را حادثه ها تا که بدانی
دانا نپذیرد همه جا درد و بلا را
از ما و منی درگذر آنگاه نظر کن
در کوی وفا جاذبه ی عشق و صفا را
هر گاه بدانجا برسی هیچ نبینی
بر دامن معبود ببر دست دعا را
از وسوسه ها گر بشوی دور توانی
بر قله ی مهرش بگذاری کف پا را
با "فخر" بگو روزن یأسی نگشاید
تا پیک امیدش بگشاید دل ما را
اسدا... حیدری "فخر"_ بندر انزلی