یک سال بی تو!
و من
در یک روز سرد ابری
دوباره
بر سر مزارت
خاطره هایم را شمردم
آه
چه زود
سالی گذشت!
و تو
آرام و بی صدا
نظاره ام کردی
نمی دانم
آیا
در شادی هایم خندیدی؟
و در
تلخی هایم گریستی؟
یا
مرا سرزنش کردی
به خاطر
کوته فکری هایم
و غفلت هایم؟!
خواهرکم!
جای تو
همچنان خالی است
فکر نکنی
فراموشت کرده ام
شاید
در شادی هایم
- که این یکسال کمتر بود –
یادی از تو نکردم
ولی
حتما یادت هست
در غصه هایم
سنگ صبورم بودی
می آمدم
در گرما و سرما
در همین جا
که الان هستی
می ایستادم
یا
از ناتوانی
می نشستم
و
دردهای نگفتنی را
برایت می گفتم
و تو
همچنان در سکوتی ابدی
گوش می دادی
عزیزکم!
چرا
وقتی زنده ایم
حرف های دلمان را
به یکدیگر نمی گوییم؟
چرا
رنج و رنجشها را
پنهان می کنیم؟
مگر
فقط زندگی است
که حجاب میان ماست؟!
مگر
با مرگ و نیستی
نطقمان باز می شود؟!
چه بیهوده
خسارت می کنیم!
و چه
ارزان از دست می دهیم
عمرها
فرصت ها
حرفها
و درد دلها را
فقط
چون ما
دلی یک رنگ نمی یابیم!
بگذرم
در چنین روزی
با همه سردی و ابرهای تیره اش
تو را
غمگین نکنم
نازنینم!
اگر در گور سرد
بدنت آرمیده
مطمئن باش
یادت
در قلب های سوزان ما
زنده است
و با همین
حرارت قلب
یخهای جدایی و اندوه را
ذوب می کنیم!
آذر ماه 95