اقالیم
اقالیم

اقالیم

معرفی کتاب

نام کتاب: مجموعه داستان آخرین خنیاگر

نویسنده: اُ.هنری

مترجم: علی فامیان

ناشر: کتاب نیستان

تعداد صفحات: 297

قیمت: 9000تومان

Image result for ‫کتاب اخرین خنیاگر‬‎

 


   ذهن انسان همانطور که نیاز به یادگیری و کارهای علمی دارد، نیاز به استراحت و تفریح هم دارد، از جمله تفریحات ذهن کتاب های داستانی است که انسان داستان های مفید و زیبا را که بخواند یک نشاط و فرحی در ذهنش ایجاد می شود خصوصا اگر داستان هایی باشد که پیام و نکته ای درش باشد یا قوه ی تخیل و خلاقیت انسان را پرورش دهد، مجموعا خود این هم مفید است و اثر دوچندانی بر ذهن دارد، یکی از اینها کتاب «مجموعه داستان آخرین خنیاگر» اثر اُهنری است، که نویسنده ی آمریکایی است و کتاب ترجمه شده است، خود آقای اُهنری زندگی نامه ی خیلی واضحی نداشته و مصاحبه نمی کرده، در این کتاب تنها زندگی نامه اش را اول کتاب چاپ کرده، و ظاهرا از دنیا رفته، اما بهرحال یک مقدمه ای دارد که در آن زندگینامه ی کوتاهی از او آمده است.

داستان هایی که نوشته شده اکثرش دو تا خصوصیت خوب دارد، یکی اینکه کوتاه است، یعنی مفصل و طولانی نیست که انسان خسته بشود، دوم اینکه نکاتی در آن هست و نوعا انسان  در آن غافلگیر می شود یعنی مثلا انسان یک چیز دیگری انتظار دارد ولی یک چیز دیگری اتفاق می افتد، و این غافلگیری شیرین است که دوستان می توانند بخوانند.

 

یکی از داستان های این مجموعه داستان در زیر آمده است:

آخرین خنیاگر

سام گالووی با جدیّت اسبش را زین می کرد. او قصد داشت پس از سه ماه مزرعه رنچو آلتیتو را ترک کند.

معلوم بود که هیچ مهمانی نمی توانست بیش از سه ماه با قهوه ی گندم و بیسکویت عجیب و غریب آنجا سر کند. نیک ناپولیون، آشپز سیاه پوست درشت هیکل، هرگز نتوانست بیسکویت خوشمزه ای درست کند. یک بار وقتی نیک در مزرعه ی ویلو رنچ آشپزی می کرد، سام مجبور شد به خاطر دست پخت او پس از شش هفته از آنجا فرار کند.

در نگاه سام اندوه و تأسف به همراه گذشتی جوانمردانه موج می زد. اما خیلی جدی و متین، بندهای زین را سفت کرد، خورجینش را به آن آویزان کرد،  کت و بارانی اش را پشت زین گره زد و تازیانه را دور دست راستش پیچید. مری دوها ( ساکنان رنچو آلتیتو)، مردان، زنان، بچه ها و خدمتکاران، گماشته ها، مسافران، کارکنان، سگ ها و مهمانان موقعی که همگی در دالان خانه ی مزرعه جمع شده بودند و معلوم بود که همه شان غصه دار و غمگین بودند. همان قدر که آمدن سام گالووی به هر مزرعه، اردوگاه یا کلبه ای بین رودخانه های فریو یا براوو دل نورته، مایه ی شادی و نشاط بود، رفتن او موجب اندوه و ناراحتی می شد.

بعد در سکوت محض که فقط صدای پای سگ شکاری درگیر با کک سمج آن را می شکست، سام با دقت و احتیاط گیتارش را روی کت و بارونی به زین بست. گیتار داخل کیسه ی پارچه ای سبز رنگی بود. اگر کسی به اهمیت گیتار پی ببرد ،آنگاه سام را شناخته است.

سام گالووی، آخرین خنیاگر بود. حتماً درباره ی خنیاگرها چیزهایی دیده اید. براساس دایره المعارف ها آنها بین قرن یازدهم تا سیزدهم در اوج بودند و رونق دادند. این که به چه چیزی رونق دادند خیلی روشن نیست، اما می توان حدس زد آن چیز شمشیر نبوده است. شاید ویولن بوده، یا چنگال اسپاگتی یا روسری زنانه. در هر حال گالووی یکی از آنها بود.

سام محزون و مغموم روی اسب نشست. چهره ی اسب از خود او غمگین تر بود. خب اسب، سوارش را خیلی خوب می شناسد و بعید نیست مادیان های چراگاه ها، اسب سام را اغلب مسخره می کردند که به جای سواری دادن به گاوچرانی بددهن و  پرجنب و جوش به یک گیتاریست سواری می داد. هیچ مردی برای اسبش قهرمان نیست. حتی شاید پله برقی فروشگاه های بزرگ هم برای بالا بردن یک خنیاگر بهانه سرهم کند.

آه می دانم که من یک خنیاگرم و شما هم خنیاگرید. قصه هایی که حفظ کرده بودید هنوز در خاطرتان هست و بلدید ورق بازی کنید و آن قطعه کوچک پیانوـ چه بود؟ ـ  آه بگذریم... در دوران گذشته آدم ها را به سه گروه تقسیم می کردند؛ اشراف زاده ها، خنیاگرها و کارگرها. بارون ها علاقه ای به خواندن چنین مهملاتی ندارند، کارگرها هم وقت ندارند. پس شما هم خنیاگرید و سام گالووی را می فهمید. ما چه آواز بخوانیم، چه برقصیم یا بنویسیم یا سخنرانی کنیم یا نقاشی کنیم فقط خنیاگریم. پس بیایید خنیاگری تمام عیار باشیم.

اسب با آن صورت دانته آلیگیری اش زیر فشار زانوان سام حرکت می کرد. وزن نوازنده دوره گرد را در طول شانزده مایل به سمت جنوب شرق تحمل کرد. طبیعت در زیباترین حالت خود بود؛ انواع گل های خوشبو پهنه ی دشت را رنگارنگ کرده بود. بادی که از شرق می وزید گرمای بهاری با خود می آورد. ابرهای سفیدی که از جانب خلیج مکزیک روانه می شدند مانع تابش مستقیم آفتاب آوریل می شدند. سام روی اسب آواز می خواند. زیر افسار اسب چند شاخه ی کوچک بسته بود تا مگس ها را دور کند. به این ترتیب، چهار پای صورت دراز بیش از پیش شبیه دانته شده بود و با دقت به سیمایش می شد حدس زد که به بئاتریس می اندیشد.

سام تا آنجا که موقعیت جغرافیایی منطقه اجازه می داد مستقیم حرکت می کرد تا به دامداری الیسون پیر برسد. بدش نمی آمد به یک دامداری برود. در مزرعه رنچو آلتیتو از آن همه آدم و سروصدا و بحث و جدل و رقابت به ستوه آمده بود. تا آن روز با الیسون پیر راجع به اقامت در دامداری اش حرفی نزده بود، اما می دانست که به او خوشامد خواهد گفت. یک خنیاگر برای رفتن به جایی نیاز به گذرنامه ندارد. خدمتکاران قلعه، پل متحرک را برایش پایین می آورند، و اشراف زاده ها او را به سالن ضیافت دعوت می کنند و روی صندلی کنار دستشان می نشانند. آنجا بانوانی حضور دارند که لبخندزنان از اشعار و داستان هایش تعریف می کنند، در حالی که خدمتکاران، سر گراز نر و تنگ شراب می آورند. و اگر اشراف زاده ای روی صندلی کنده کاری شده از چوب بلوطش یکی دو بار سرش را تکان دهد هیچ قصد و غرضی ندارد.

الیسون پیر با گرمی به خنیاگر خوشامد گفت. تعریف سام گالووی را از مزرعه داران زیاد شنیده بود. اما این اشراف زاده نما تا آن روز افتخار پذیرایی از این خنیاگر نصیبش نشده بود. گفتم اشراف زاده نما، زیرا الیسون پیر آخرین اشراف زاده بود.

البته آقای بولور ـ لیتون چون خیلی زودتر زندگی می کرده او را نشناخت وگرنه این عنوان را به وارویک اعطا نمی کرد. در زندگی وظیفه اشراف زاده این است که به کارگران کار بدهد و برای خنیاگران جا و مکان تدارک ببیند.

الیسون پیرمردی ریزنقش با ریش کوتاه و سفید بود و لبخندهای سالیان سال به صورتش چنگ انداخته بود. مزرعه اش شامل خانه ای کوچک با دو اتاق در میان باغی از بوته های گزنه در دورافتاده ترین ناحیه آن سرزمین بود.

اگر بپرسید با چه کسی زندگی می کرد می گویم با یک مردآشپز از قبیله کیووا، چهار سگ شکاری، یک گوسفند اهلی و یک گرگ نیمه اهلی که با زنجیر به میله بسته شده بود. سه هزار گوسفند داشت و آنها را در دو قسمت یک زمین اجاره ای و هزاران جریب که نه صاحبش بود و نه اجاره کرده بود چرا می برد. سالی سه چهار بار رهگذری که زبانش را متوجه نمی شد از جلوی در دامداری اش عبور می کرد و می توانست با او گپی بزند. همان موقعیت کوتاه هم برای الیسون به یادماندنی می نمود.

پس می شود تصور کرد ورود یک خنیاگر چه رویداد شگفت انگیز وخجسته ای برای او بوده. یک خنیاگر که به گفته دائره المعارف ها، آن ها بین قرون یازدهم تا سیزدهم رونق داشتند. حالا یک خنیاگر وارد قلعه او شده بود!

الیسون پیر با دیدن سام لبخند زد و چین و چروک صورتش را پر کرد. لنگ لنگان از خانه بیرون آمد و به استقبال سام رفت.

سام با خوشحالی گفت: « سلام آقای الیسون!  گفتم سری به شما بزنم و مدتی اینجا بمونم. انگار این اطراف باران حسابی باریده، چرای بهاری نباید بد باشه. »

الیسون پیر گفت:« خوبه، خوبه، خوبه... از دیدنت خیلی خوشحالم سام. اصلاً فکر نمی کردم افتخار بدی و به کلبه درویشی ما هم سری بزنی، خیلی خوش اومدی... بیا پایین، توی آشپزخانه یک گونی جو تازه دارم، می خواهی برای اسبت بیارم؟»

سام خنده کنان گفت :« جو برای اسبم؟! نه قربان، با این علفی که این روزها خورده مثل خوک چاق شده. اون قدر راه نرفته که تنبل شده ... اگه اشکالی نداره می بندمش تا از همین علف چرا کنه.»

باید اعتراف کنم که طی قرون یازدهم تا سیزدهم هیچ اشراف زاده وخنیاگر و کارگری آن گونه که این سه در خانة کوچک الیسون پیر دور هم جمع شدند، با یکدیگر دمخور نشده اند. بیسکویت های کیووا ترد و خوشمزه و قهوه اش عالی بود. مهمان نوازی و قدردانی در چهرة آفتاب سوخته الیسون پیر موج می زد. خنیاگر هم پیش خود می گفت این جا بهترین جای دنیاست. غذای فراوان و خوش پخت، میزبانی که نهایت تلاش خود را می کند تا به مهمانش خوش بگذرد و فضایی آرامش بخش که روحش می توانست در آن به پرواز درآید و سعادت و رفاه را تجربه کند، چیزی که در مزرعه های قبلی به ندرت تجربه کرده بود.

پس از شام مفصل، کیسه پارچه ای سبزرنگ را باز کرد و گیتارش را درآورد. نه اینکه خیال کنید در قبال شام گیتار بنوازد...نه سام گالووی و نه هیچ خنیاگری از نوادگان تامی تاکر فقید نیستند. اسم تامی تاکر را در آثار داستانی با سبک «یکی بود یکی نبود» شنیده اید. تامی تاکر در ازای شام آواز می خواند، اما خنیاگر چنین نیست. او اول غذایش را می خورد و بعد فقط برای دلش می خواند.

سام گالووی حدود پنجاه داستان شنیدنی و بین سی تا چهل آواز از بر بود. البته گنجینه او محدود به اینها نبود. راجع به هر موضوعی که مطرح می شد می توانست بیست نخ سیگار بکشد و حرف بزند. هر جا که می توانست دراز بکشد، نمی نشست و هر جا که می شد نشست نمی ایستاد. خیلی دوست دارم با تمام جزئیات توصیفش کنم، چون می خواهم با یک مداد خالی و دائره المعارفی کهنه تصویری از او نقاشی کنم و نشان تان دهم.

ای کاش می توانستید او را ببینید؛ ریز نقش، خشن و بی جنب و جوش و البته تخیلی که حد و مرز نداشت، با پیراهنی پشمی به رنگ آبی آسمانی که یقه اش را با بند کفش خاکستری رنگ، شل و سفت می کرد، لباس کتان قهوه ای که همیشه تنش بود، پوتین های پاشنه بلند با مهمیزهای مکزیکی، و البته کلاه مکزیکی.

 آن شب سام و الیسون پیر صندلی هایشان را میان درختان نارون گذاشتند. سیگار کشیدند و خنیاگر با شور و شوق گیتار نواخت. آنچه خواند بیشتر آوازهای عجیب و غریب، غم انگیز، با گام های مینور بود که از گله داران و گاوچران های مکزیکی آموخته بود. یکی از آوازها خیلی به دل اشراف زاده ی تنها نشست؛ یکی از آوازهای معروف گله دارها بود که این طور شروع می شد: « هولا، هولا، پالومیتا» که ترجمه اش می شود:« پرواز کن، پرواز کن،کبوتر کوچولو». آن شب سام این آواز را چند بار برای الیسون پیر خواند.

خنیاگر در ملک پیرمرد ماند. در آنجا سکوت، آرامش و احترامی بود که هرگز در املاک شلوغ گله داران بزرگ ندیده بود. هیچ شنونده ای نمی توانست کار شاعر، آهنگساز یا هنرمند را آن طور که الیسون پیر تحسین می کرد تعریف و تمجید کند. حتی اگر مقامی درباری وارد کلبة دهقان یا هیزم شکنی فقیر می شد، این گونه از  او با گرمی و احترام استقبال نمی شد.

سام بیشتر وقتش را روی تختی خنک با سایه بان در سایه درختان نارون  می گذراند. همان جا کاغذ سیگارش را می پیچید، داستان های ادبی ملال آوری را که در مزرعه موجود بود می خواند و به گنجینة بداهه نوازی هایش با گیتار می افزود. کیووا، همچون برده ای در خدمت ارباب، از کوزه ای سرخ رنگ که به شاخه آویخته  بود آب خنک می آورد و به موقع غذا تهیه می کرد. نسیم دشت نوازشش می کرد. مرغان مقلد، صبح و شب آواز می خواندند اما صدایشان به زیبایی نوای دلنشین ساز سام نبود. آرامشی مطبوع او را احاطه کرده بود. در حالی که الیسون پیر روی اسب نزارش میان گوسفندان پرسه می زد و کیووا سر ظهر مشغول چرت زدن در انتهای آشپزخانه بود، سام روی تخت دراز می کشید و با خود می اندیشید در چه دنیای باشکوهی زندگی می کند و چه خوب است وظیفة فرد در زندگی، سرگرم کردن و شاد کردن دیگران باشد. در این ملک به غذا و استراحگاهی رسیده بود که همیشه آرزویش را داشت. از هر دغدغة خاطر، کار سخت یا کشمکشی در امان بود. این جا یعنی خوشامدی بی پایان و میزبانی که شور و شعفش از شنیدن شانزده بارة یک آواز یا داستان، همانند شادی شنیدن آن برای نخستین بار بود. آیا در گذشته خنیاگری به چنین قلعه ای راه یافته بود؟ همان طور که درازکش به نعمت های اطراف خود می اندیشید، خرگوش های دُم کاکلی کوچک و قهوه ای رنگ خجولانه در محوطه جست و خیز می کردند، بلدرچین آبی رنگ کاکل سفید از بالای سرش رد می شد، پرنده ی گوشت خوار در تعقیب رتیل ها از بالای پرچین می پرید و با دم جنبان خود به او سلام می کرد. اسبش با آن صورت دانته وارش در چراگاه هشتاد جریبی می چرید و لبخند زنان چاق می شد. خنیاگر پس از آوارگی و در به دری بالاخره به مقصد نهایی اش رسیده بود.

الیسون پیر، چوپان خود بود. یعنی به جای استخدام چوپان، خودش به گوسفندان آب و علوفه می داد، کاری که در بیشتر دامداری های کوچک رایج بود.

یک روز صبح با جیره ی معمول هفتگی شامل لوبیا، قهوه، غذا و شکر راهی اردوگاه این کارناسیون فلیپ دلاکروزی مونته پیدراس (یکی از چوپان هایش) شد. هنوز دو مایل از فورت اوینگ دور نشده بود که با کینگ جیمز روبه رو شد؛ موجودی هولناک سوار بر اسبی قبراق از نژاد کنتاکی.

اسم اصلی کینگ جیمز، جیمز کینگ بود، اما مردم جای کلمات را عوض کردند چون حس می کردند بیشتر به او می آید و شکوه و جلالش را بهتر نشان می دهد. کینگ جیمز بزرگترین گله دار بین آلامو پلازا در سن آنتونی و کافه بیل هاپر در باونزیل بود. او گردن کلفت ترین،  لاف زن ترین و بدترین مرد در جنوب غرب تگزاس بود. در لاف زدن رقیب نداشت و هرچه گوش خراش تر داد می زد، خطرناک تر می نمود. در داستان ها، آدم های خطرناک همیشه آرام و موقر هستند با چشم های آبی کم رنگ و صدای بم، اما در زندگی واقعی و این داستان قضیه فرق می کند. خب اگر قرار باشد حق انتخاب داشته باشیم و بین یک قلدر بددهن قوی هیکل و یک غریبه ی بی دردسر چشم آبی که گوشه ای آرام نشسته است یکی را انتخاب کنیم، معلوم است که همه سراغ دومی می روند.

کینگ جیمز همانطور که قبلا اشاره کردم مرد بور آفتاب سوخته ی بد خلق صد کیلویی ای بود به رنگ توت فرنگی اکتبر با دو شکاف افقی زیر ابروهای سرخ و پرپشتش. آن روز پیرهن فلانل قهوه ای روشن به تن داشت که قسمت هایی از آن زیر نور آفتاب تابستان سیاه شده بود. شلوار کتان قهوه ای اش را تا درون پوتین های بزرگش برده بود. دستمال گردن قرمز و هفت تیر هم داشت؛ به همراه یک تفنگ شکاری روی زین اسب و نوار فشنگی که زیر نور برق می زد. امه همه ی این ساز و برگ اصلا به چشم نمی آمد. آنچه باعث خیره شدن دیگران می شد، همان دو شکاف کوچک افقی بود که به عنوان چشم از آن ها استفاده می کرد.

این همان مردی بود که الیسون پیر در راه به او برخورد. وقتی بشنوید اشراف زاده ی داستان ما شصت و پنج ساله بود و فقط پنجاه کیلو وزن داشت و از سابقه ی کینگ جیمز خبر داشت، و این که دنبال دردسر نمی گشت و هیچ سلاحی نداشت و اگر هم داشت نمی توانست از آن استفاده بکند، آن وقت باور می کنید اگر بگویم با دیدن کینگ جیمز لبخندهایی که از مصاحبت با خنیاگر به صورتش نشسته بود، محو شد و بار دیگر چین و چروک چهره اش نمایان شد. البته او از آن اشراف زاده هایی نبود که از خطر دوری می کنند. عنان اسب کند پایش را در دست داشت – کاری که چندان دشوار نبود- و به فرمانروای مطلق سلام کرد.

کینگ جیمز با لحنی شاهانه سخن گفت.

-        تو همان پیرمرد خرفتی هستی که گله اش را در این مزرعه چرا می برد؟ به چه حقی این کار را می کنی؟ زمین داری یا اجاره کرده ای؟ الیسون پیر به آرامی گفت: « دو تکه زمین از دولت اجاره کرده ام.»

کینگ جیمز داد زد: « بی خود! موعد اجاره ات دیروز تمام شد. یک نفر از اداره ی ثبت اراضی عمومی اجاره کرده. تو در کل تگزاس صاحب حتی یک وجب چمنزار نیستی. شما گوسفند دارها کارتان تمام است. دیگر دوره تان به سر آمده. اینجا سرزمین گاودارهاست. پیرمردان چرتی هم جایی ندارند. این منطقه ای که گوسفند نگه داری می کنی متعلق به من است. دارم حصار فلزی چهل در شصت مایل می کشم. اگر گوسفندی داخل این منطقه باشد حسابش را می رسم. شش نفر مسلح می فرستم تا حسابی گوشت گوسفند ذخیره کنم. دفعه ی بعد اگر خودت را هم اینجا ببینم می روی پیش گوسفندهایت.»

کینگ جیمز به عنوان هشدار روی ماشه اسلحه اش دست کشید. الیسون پیر به راهش به سوی اینکارنیشن ادامه داد. چند بار آه کشید و چروک های صورتش بیشتر و بیشتر شد. قبلا درباره ی تغییر قانون قدیمی چیزهایی شنیده بود. پایان دوره ی « چرای آزاد » نزدیک بود. مشکلات دیگر هم بر دوشش سنگینی می کرد. گله هایش روز به روز کمتر می شدند و قیمت پشم کاهش یافته بود.

حتی برادشاو، مغازه دار فریوسیتی که وسایل مزرعه اش را از او می خرید به صورت حساب شش ماه گذشته اشاره کرده و تهدید کرده بود دیگر به او نسیه نفروشد. بدترین مصیبت همین کینگ جیمز بود که بر فرق سرش فرود آمد.

هنگام غروب وقتی پیرمرد به مزرعه باز گشت، سام گالووی روی تخت دراز کشیده بود و با گیتارش ور می رفت.

خنیاگر با خوشحالی داد زد: سلام عمو بن! امروز زود رسیدی. داشتم یک جور رقص فاندانگو اسپانیایی تمرین می کردم. تقریبا یاد گرفتم. آهنگش این طور شروع میشه، گوش کن...

الیسون پیر که روی پله ی آشپزخانه نشسته بود و ریش سفیدش را می خاراند گفت: خوبه، خوبه، حتما خوبه... فکر نمی کنم در سرتاسر شرق تا غرب موسیقی ای باشه که بلد نباشی.

سام فکورانه گفت: آه نمیدونم... البته من آهنگ ها رو کمی تغییر می دم. به نظرم می تونم هر قطعه ای رو با چند تغییر در نت اجرا کنم... عمو بن، خیلی خسته به نظر می رسی، حالت خوبه؟

-        کمی خسته ام. فقط همین. اگه نمی خوای آهنگ خاصی بزنی، اون قطعه ی مکزیکی رو بزن که این طور شروع میشه: هولا، هولا، پالومیتا... وقتی خیلی خسته ام یا ناراحتم این آهنگ خیلی به دلم می شینه.

سام گفت: خیالت راحت عالی جناب، هروقت بخواهی این آهنگ رو می زنم. راستی عمو بن، تا یادم نرفته، دفعه ی بعد که برادشاو رو دیدی حسابی از خجالتش در بیا. ژامبونی که تازه ازش خریدی کمی سفته.

یک مرد شصت ساله که دامداری دارد و هزار جور بدبختی سرش ریخته، چه قدر می تواند تودار باشد؟ از این گذشته، خنیاگر چشمان تیزبینی دارد و غم و غصه ی اطرافیانش را به راحتی تشخیص می دهد. به خاطر همین سام روز بعد هم دلیل ناراحتی و حواس پرتی پیرمرد را پرسید. با اصرار او الیسون پیر موضوع تهدیدهای کینگ جیمز و فسخ قانون قدیم و بداقبالی خود را تعریف کرد. خنیاگر با دقت به سخنان او گوش داد. او هم درباره ی کینگ جیمز چیزهای زیادی شنیده بود.

در سومین روز از هفت روزی که فرمانروای خودرأی اجازه ی چرا صادر کرده بود، الیسون پیر با درشکه راهی فریوسیتی شد تا لوازم مورد نیاز مزرعه را بخرد. برادشاو کمی غرغر کرد اما بالاخره راضی شد. سفارش خرید پیرمرد را به دو قسمت تقسیم کرد و به او باز هم کمی وقت داد. یکی از اقلامی که قرار شد نسیه بدهد، ژامبون نرم بود، همان چیزی که خنیاگر را خوشحال می کرد.

پیرمرد سر راه خانه، پنج مایل از فریوسیتی دور شده بود که با کینگ جیمز مواجه شد. شکوه و جلالش با فریاد و خشم گره خورده بود، اما آن روز شکاف چشم هایش کمی بازتر از حد معمول بود.

کینگ با لحنی تند گفت: روز خوبیه... می خواستم ببینمت. ساندی دیروز از یه گاودار شنیده تو اهل جکسون کانتی در می سی سی پی هستی، می خواستم ببینم درسته یا نه؟

الیسون پیر گفت: آره اون جا به دنیا اومدم و تا بیست و یک سالگی اون جا زندگی کردم.

کینگ جیمز ادامه داد: همون یارو گفته حدس میزنه تو با جکسون کانتی ریوس نسبتی داری... درست میگه؟

پیرمرد پاسخ داد: عمه کارولین ریوس خواهر ناتنی من بود.

کینگ جیمز گفت: اون عمه ی من بود. شونزده ساله بودم که از خونه فرار کردم. خب، بهتره راجع به حرف هایی که چند روز پیش زدم دوباره صحبت کنیم. همه می گن آدم بدی هستم، خب تا حدی حق دارن... راستی می تونی گله ات رو بفرستی زمین های من... عمه کارولین گوشت گوسفند رو با خمیر مخلوط می کرد و برام می پخت... گوسفندهات رو هرجا دوست داری ببر. کار و بار چطوره؟

پیرمرد رک و راست با لحنی آرام و متین مشکلاتش را بازگو کرد. کینگ جیمز ادامه داد: عادت داشت غذای اضافه داخل کیف مدرسه ام بذاره، عمه کارولین رو می گم... الان دارم میرم فریوسیتی. فردا می آم مزرعه ات. دو هزار دلار از بانک بر می دارم و می دم به تو. به برادشاو میگم هرچی می خوای نسیه ببری. حتما این ضرب المثل رو شنیدی که چاقو دسته ی خودش رو نمیبره. ریوس ها و کینگ ها که با هم این حرف ها رو ندارن، خب من یه کینگم و تو هم یه ریوس... فردا می آم سراغت و نگران هیچی نباش، خب خشکسالی همینه دیگه، چراگاه رو لخت می کنه.

الیسون پیر با خوشحالی به سوی دامداری اش رفت. یک بار دیگر لبخند، چین و چروک صورتش را محو کرد. جادوی خویشاوندی و خوش قلبی که در تمام قلب ها حضور دارد، به یک باره نگرانی های او را برطرف کرده بود.

وقتی به مزرعه رسید سام گالووی آن جا نبود و گیتارش از شاخه ی درخت نارون آویزان بود و گاه به گاه سیم های آن در غیاب استاد با نوازش نسیم زوزه می کشید.

کیووا گفت: سام سوار اسب شد و گفت به فریوسیتی می ره. نگفت برای چی. گفت امشب بر می گرده، شاید برگرده. همه اش همین.

همین که نخستین ستاره ها در آسمان نمایان شدند، خنیاگر به پناهگاهش باز گشت. علوفه ی اسبش را داد و وارد خانه شد.

مهمیزهایش جرینگ جرینگ صدا می کردند.

الیسون پیر بر سر میز آشپزخانه نشسته بود و در فنجان فلزی اش قهوه ی پیش از شامش را می نوشید. خوشحال و راضی به نظر می رسید.

-        سلام سام! خوشحالم که برگشتی. اصلا نمی دونم قبل از اینکه افتخار بدی و بیایی اینجا چه طور زندگی می کردم... شرط می بندم رفته بودی سراغ دخترهای فریوسیتی که این قدر دیر کردی...

الیسون پیر به چهره ی سام دقت کرد و متوجه شد چیزی در این نوازنده ی دوره گرد تغییر کرده است. در حالی که سام ششلول الیسون پیر را از کمرش باز می کند، همان ششلولی که پیر مرد پیش از رفتن به شهر در خانه گذاشته بود، فرصتی هست که توضیح دهم هرگاه خنیاگری گیتارش را زمین بگذارد و سلاح در دست بگیرد، به طور قطع فاجعه ای در راه است. آنگاه هیبت کوه آتوس، مهارت بی مانند آرامیس و مشت آهنین پورتوس رنگ می بازد.

سام گفت: کارش رو ساختم... رفتم فریوسیتی و کارش رو ساختم. می دونی عمو بن، نمی تونستم ببینم اذیتت می کنه. در کافه ی سامرز دیدمش، می دونستم چه کار کنم... چیزهایی بهش گفتم که کسی نشنید، خواست اسلحه بکشه – چند نفر دیدن که خواست اسلحه بکشه- اما من پیشدستی کردم، سه تا گلوله حرومش کردم، توی سینه اش.  حسابی آبکش شد. دیگه مزاحمت نمی شه.

الیسون پیر گفت: راجع به کینگ جیمز حرف می زنی؟

-        آره خودش بود. منو بردن پیش قاضی ایالتی. همه شاهد بودن که اول اون اسلحه کشید. البته سیصد دلار جریمه ام کردن اما سه چهار نفر حاضر شدن پول رو بپردازن... دیگه مزاحمت نمیشه عمو بن...

باید می دیدی سه تا گلوله چه قدر نزدیک هم بودن. به نظرم گیتار زدن باعث می شه انگشت های آدم بهتر ماشه رو بکشه، مگه نه؟

سکوت بر خانه حکمفرما شد. فقط جلز و ولز گوشتی که کیووا سرخ می کرد به گوش می رسید. الیسون پیر دست لرزانش را روی ریش سفیدش کشید و گفت: سام، دلم می خواد گیتارت رو برداری و اون آهنگ « هولا، هولا، پالومیتا » رو یکی دوبار بزنی. وقتی خسته ام و غصه دارم خیلی به دلم می شینه...

چیز دیگری نمی توان گفت، جز اینکه داستان عنوان خوبی ندارد؛ «آخرین اشراف زاده » عنوان بهتری است. خنیاگرها تمامی ندارند. به هرگوشه ی دنیا که بروید خنیاگران با نوای گیتارشان، دنگ دنگ کلنگ ها و تق تق چکش های کارگران را خاموش می کنند.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد