اقالیم
اقالیم

اقالیم

دلنوشته

روسری

آنگاه که

روسری مشکی

از سرت

لیز می خورد

و موهای سیاهت

روی پیشانی ات

می ریخت

من

در مقایسه

این دو رنگ

می ماندم!

آیا موهایت مشکی تر است

یا روسری ات؟!  

چقدر زود

خاطرات

ابدی می شود

***

شب هنگام

راننده

 با سرعت

ماشین را

در جاده های

تاریک می راند

و من با تو

در صندلی عقب

شانه به شانه هم

نشسته بودیم

گاهی که

نور ماشین های روبرو

به صورتت می افتاد

چهره مهتابی ات

را می دیدم

باد

از شیشه نیمه پایین ماشین

به روسری ات می خورد

و دنباله آن را

که روی سینه هایت بود

به صورت من می زد

و من

با ولع بوی

روسری ات را می بلعیدم

بویی

آمیخته

با

عطر کرمت

و بوی تنت

جاده

تاریکِ تاریک بود

جز ما

به ندرت ماشینی

از آن می گذشت

راننده

موسیقی گذاشته بود

خواننده می خواند:

« شب خوش مگو، مرنجان

امشب از آنِ مایی»

و من

در اعماق وجودم

تو را

طلب می کردم

آیا

امشب

در جنگل های کنار جاده

یا در اتاقکی

کنار ساحل

یا

در چادرکی

میان علفزارها

تو

به من

شب خوش می گویی؟!

یا

از آنِ من می شوی؟

باد

همچنان

می وزید

و حالا

روسری ات

تا وسط سرت

عقب رفته بود

و موهایت

افشان شده بود

نمی دانم

از عطر موهایت بود

یا

از بوی درختان جنگلی

که

مست شدم!

آقای راننده

پیاده می شویم

لطفا بایستید

و من

در میان نگاه

متعجب راننده

دستت را گرفتم

و از ماشین پیاده ات کردم

آنگاه

در تاریکی جنگل

فرو رفتیم

وقتی

ماشین زوزه کشان

دور شد

فقط

من بودم و تو

و درختان

در هم تنیده

با های و هوی باد

و صدای

جیرجیرک ها

اما

پس از

لحظه ای

هیچ صدایی

به گوشم نمی خورد

جز

صدای نفسهای تو!

***

شاید

فردا

وقتی سپیده دمید

آنگاه که

رهگذری

از جنگل گذر کرد

بر سر شاخه ای

روسری مشکی تو را

در نوسان باد

ببیند

اما

اثری از من و تو

پیدا نخواهد کرد

شاید

بی اعتنا

گذر کند

یا

در جستجوی من و تو

تا اعماق جنگل

برود

نگران نباش

ما را

نمی بیند

و جز

صدایی

آهنگین

که می خواند:

« شب خوش مگو، مرنجان

امشب از آنِ مایی»

نخواهد شنید!

آذر ماه 94


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد