اقالیم
اقالیم

اقالیم

دلنوشته


تو تقصیری نداشتی

باز هم تو جلو زدی

 در کودکی

حرفت را

 خواسته ات را

 با زور

یا به نرمی

پیش می بردی 

 

و چقدر هم

استادانه

قهرها

دعواها

یادت هست؟

آخرش

بیشتر وقتها

نه همیشه

ولی بیشتر

همه حق را به تو می دادند

آخر کوچکتر از من بودی

آیا

این بار هم حق با تو بود؟

با زور

بی اجازه بزرگتر!

پرکشیدی

هفته قبل

یادت هست؟

دو صورتک

به پسرکم

دادی

معمولا

هدیه می دادی

خوردنی

 اسباب بازی

و...

پسرکم حالا

غمگینانه می پرسد:

«بابا

الان کی

به جای عمه

به من اسباب بازی می ده؟!»

چه شبی بود

آن شب آخر

که قلبم بی خودی

درد می کرد

و خوابم نمی برد

و نمی فهمیدم چرا؟

صبح که شد

فهمیدم که شب آخرت بود

و داشتی از

قلبم جدا می شدی

می دانی

اولش خیلی

از دستت ناراحت شدم

کی گفت

قبل من بری؟!

ولی بعد

دیدم تو تقصیری

نداری

باید راضی بود

خواهرکم

سعی کردم

غم خود را

آشکار نکنم

دیگران به

دلداری من

احتیاج داشتند

بغضم را

فرو خوردم

اشکم را

خشکاندم

غمم را

برای تنهایی هایم نهادم

ولی

باور نمی کردم

که تقدیر

 چنین است

که با دست خودم

تو را  

به خاک سرد

گورستان بسپارم!

آه

چه روز سردی بود

هوای نیمه ابری

که غمها را

دوچندان می کند

و من

ناباورانه

قبل تو

در گور سردت

پا نهادم

کمی دیواره

تنگ آن را

نظاره کردم

سنگهای ریز را

برداشتم

تا بدنت آزرده نشود

و بعد

چه شد؟

نمی دانم

انگار سنگدل تر

از من

نبود!

من باید

تو را

در دل خاک نمور

می نهادم

صورت چون

برف، سفیدت را

با چشمانی

که معصومانه

به خواب رفته بود

و موهای خیست را

روی

خاک سرد

گذاشتم

نمی دانم

شنیدی

که گفتم

خواهر خوبم

از هیچ چیز نترس؟

نگین

عقیق پنج تن

در دهانت

قرار دادم

دیگر

طاقتم

تمام شده بود

یک لحظه

حس کردم

منم

مرده ام

نفسهایم به شماره

افتاده بود

آخرین

کلامم

به تو

این بود

عزیزکم

سلام به همه برسان!

و تو

آرام

خوابیده بودی

انگار

خستگی همه این سالها را

چون کوهی

که بر دوشت سنگینی می کرد

بر زمین نهاده ای

و خود

فارغ و آسوده

در

تنگنای زمین

به خواب

فرو رفته ای

آه

دوستان

چرا مرا

از گور او

 بالا کشیدید؟

چرا

فکر کردید

حالم بد است؟

چرا

مرا

به دنیای پر فریب

حرفهای بیهوده

جنگهای ناتمام

کینه و حسدهای پنهان

و...

برگرداندید؟

کاش

من چون تو

با آرامش

و با اطمینان

از

عبور راحت

از عالم گور

و برزخ

و پاک و بخشوده

در سرای ابدی

جای گرفته بودم

باز هم

حرف حرف تو شد

همه حق را

به تو دادند

و من

باختم!

کسی به من حق نداد

که بمیرم

کسی به من اطمینان نداد

سلوک آسان را

به سوی جنّة المکان

حالا

من مانده ام

درمانده

با گامهایی لرزان

در این زمان

در این مکان

بی تو

بی سامان

ای

آدمیان

بگذارید

بگویمتان

این حرف تکراری

این حدیث بی پایان

بیایید

تا زنده ایم

قدر یکدیگر بدانیم

به جز از گل

باهم سخن نرانیم.

آذر ماه 94

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد