کفش های آهنین
عصای چوبین
اراده فولادین
راه ها پیموده شد
دشت و کوه
جنگل و جلگه
دریا و برکه
همه و همه
با پاهای خسته
چه دلگیر می نماید
وقتی از خستگی
خواب
فرسنگ ها از چشمانم
دور می شود
و باید
شب های طولانی را
با غلتیدن در بستر
از قبل خسته تر
صبح کنم!
آنگاه
در ساعتی
نیمه ی شب
یا
صبح علی الطلوع
یا
هر زمان دیگر
تو
نرم نرمک
در بستر پر ملالم
حاضر می شوی
و دست های
جادویی ایت
به تمام اجزاء بدنم
نیرو دهند
با گرما
و لطافت دستت
با رایحه
دل انگیز بدنت
مرا می بری
بر فراز
گل های رنگارنگ
در پهنه دشتی
سبز و مخملین
آه
کاش دستان حریر گونه ات
هیچگاه
از بدنم دور نمی شد
کاش
در پیچ و خم های
موج گونه اندامت
غوطه می خوردم
غرق می شدم
و کاش
مرا بی جان
در ساحل خودت
رها می کردی
تا باز
انتظارت را
این بار
نه برای رفع خستگی
که برای گرفتن جانی تازه
با نفسهایت
هوای مرطوب
و جنگلی را
بر شش های خشکم
وارد کنی
آنگاه سبز و با طراوت
در دشت گل ها
با انبوه پروانه ها
در نسیمی که
می وزد از سمت دریا
رها شویم؛ رها!
مهر ماه 94