"به دندان گرفت مشک"
افتاد تا که از تن آن جان نثار، دست
بگشود خصم او ز یمین و یسار، دست
ناچار شد دچار اجل، تن به مرگ داد
بی دست چون جدال کند با هزار دست؟
آن میر نامدار به دندان گرفت مشک
دندان دهد مدد، چون بیفتد ز کار، دست
چشم شریف او هدف تیر و نیزه شد
باد سموم یافت بر آن لاله زار، دست
افتاد روی خاک و ندا زد که : یا اخا!
دریاب از وفا و، به یاری بر آر دست!
جانا بیا، که جان کنم ایثار مقدمت
آنسان که در ره تو نمودم نثار، دست
مشکوة کاشمری