اقالیم
اقالیم

اقالیم

معرفی کتاب

کتابی که معرفی می شود کتاب داستان است، شما آقای هوشنگ مرادی کرمانی را حتمأمی شناسید که معمولا داستانهای شیرینی می نویسد، خصوصا قصه های مجید که قبلا نوشته بود و خیلی هم مشهور شد و فیلم از آن ساختند، بعضی از داستانهای ایشان فیلم شده است، داستانهای قبلی و قدیمی ایشان البته زیبا تر بود.

کتاب آخری که از ایشان چاپ شده، اسمش «ته خیار» است که مجموعۀ داستانهای کوتاه است که شاید به جذابیت داستانهای قبلی ایشان نباشد امّا بد نیست کسانی که علاقه دارند برای تفریح و تنوع  و استراحت و اینکه داستانی خوانده باشند این کتاب را تهیه کنند.  

 

بعنوان نمونه ازین کتاب داستان میخ مهرورزی نقل می شود که داستان خوبی است گرچه حالا اصلش را از جایی گرفته اند و خوب پرورش داده اند و زیباست. خوب است دوستان در ایام گرم تابستان در روزهای بلند که خسته می شوند کتابی مفید داشته باشند که تفریحی هم برایشان داشته باشد و تنوع داشته باشند.

«تَهِ خیار»

نویسنده:هوشنگ مرادی کرمانی           

ناشر:انتشارات معین

تعداد صفحات:221

قیمت:12000 تومان


 

«میخ مهرورزی»

شب سردی بود، برف می آمد. تازه بنا کرده بود به باریدن. داشت زمین را سفید می کرد. «برف بادی» می آمد که گوش ها و پوست صورت را می کند و سوزن سوزن می زد؛ می خراشید. رحمان تو اینجور حال و هوا «میخ طویله» ای گرفته بود دستش، می رفت قبرستان. می رفت میخ را بکوبد سر قبر پدر اقدس. آن هم نیمه شب، که هیچ دیوانه ای از خانه بیرون نمی زد. سگ های آبادی دمشان را کشیده بودند لای پایشان، خزیده بودند تو سوراخ سنبه های گرم و نرم، اما رحمان می رفت قبرستان، که سینه کش کوه بود.

اقدس امر کرده بود که رحمان آن شب برود میخ را بکوبد سر قبر پدرش. میخاست نترسی و عشق او را امتحان کند. ببیند می تواند زندگی را سر و سامان دهد یا نه؟ اقدس هم بر و رو داشت و هم دو تا باغ که از پدرش رسیده بود. پدرش کریم آقا، دو سال بود که از درخت زردآلو افتاده بود پایین و به رحمت خدا رفته بود.

اقدس تنها دختری نبود که خواستگارش را اینجوری امتحان می کرد. بیشتر دختران آبادی زن کسانی می شدند که که شب در تاریکی بروند قبرستان و سر خاک تازه ترین عزیز درگذشته شان میخ بکوبند و برگردند.

قبرتان جای ترسناکی بود، خصوصا شب ها اگر کسی گوش می داد از باد صدای همهمه و بگو مگوی مرده ها را می شنید. روی همین حساب کسی جرأت نمی کرد شب پا توی قبرستان بگذارد.

دخترها به خواستگارها و پسرهای عاشق می گفتند:

«نه باغ می خواهم نه خانه. نه خر می خواهم و نه گاو. طلا و جواهر هم نمی خواهم. پول هم برایم مهم نیست. فقط برو قبرستان میخ بکوب بیا. من شوهر باعرضه و نترس می خواهم، همین.»

پدر و مادر دخترها هم می گفتند: «باغ و خانه و خر و گاو و این جور چیزها را می شود یواش یواش خرید. اما شجاعت و همت را نمی شود.»

بعضی از خواستگارها بختشان بلند بود. توی تابستان عاشق می شدند که هم هوا گرم بود و هم مهتاب بود. بخت رحمان این جور نبود.

رحمان میخ به دست تو سوز و سرما می رفت که میخ را بکوبد و برگردد. معمولا دخترها روز بعد همراه زن های همسایه و قوم و خویش ها می رفتند تا میخ کوبیده ی عاشق را ، سر قبر عزیزشان ببینند.

رحمان گفته بود:

- حرفی نیست. من می روم. اما اگر برف روی میخ را پوشاند و تو نتوانستی آن را پیدا کنی، یک وقت قهر نکنی.

- نه، من می گردم پیدایش می کنم، قبر پدرم را که می دانم کجاست! دو وجب بالای قبر، میخ بکوب! ساده است. دو وجب را که می دانی چقدر است؟

اقدس دست راستش را باز کرد و سر شست و سر انگشت کوچکش را گذاشت رو چهارچوب پنجره.

دیدی این یعنی «یک وجب» دو تا از این ها می شود « دو وجب». حالا برو میخ بکوب، بیا.

-         برف قبر پدرت را هم می گیرد. پیدا کردن قبر هم مشکل است.

-         اگر مرا دوست نداری، بگو. این قدر بهانه نگیر. میروی یا نه؟

رحمان اشک در چشم آورده بود.

-         می روم.

-         اگر می ترسی، نرو.

-         از چه بترسم. من تو را می خواهم. اگر بگویی از کوه خودت را بینداز پایین، این کار را می کنم.

این را گفته بود و رفته بود سراغ میخ طویله که بردارد و برود قبرستان. مادرش گریه می کرد:

-         نرو مادر. قبرستان شب ترس دارد. مرده ها می ریزند سرت و می گیرند و نمیگذارند برگردی.

پدرش گفته بود:

-         حالا نمی شود، یک شب دیگر بروی. شب برفی و قبرستان!

مادرش گفته بود:

-         این اقدس ذلیل مرده ی پررو می خواهد تو را بکشد و برود سراغ یکی دیگر. حالا ببین چه روزی دارم می گویم.

پدر گفت:

-         بگذار برود. مرد می شود.

مادر گفت:

-         همان جور که تو شدی. این قدر این دست و آن دست کردی تا تابستان شد. تو هوای خوب و مهتاب رفتی سر قبر مادربزرگم میخ فرو کردی. خیال می کنی یادم رفته.

سرانجام، مادر زیر لب وِردی خواند و به قد و بالا و میخ پسرش فوت کرد. گریه کرد و گفت:

-         بر، رحمان. برو، من می دانم و آن دختر پررو و گنده دماغ. وقت گیر آورده و همین امشب بچه ام را می فرستد میخ بکوبد.

پدر پالتویش را کند و به رحمان پوشاند.

 

 

رحمان رسید به قبرستان. باد زوزه می کشید و برف و توفان بیداد می کرد. باد می خواست پالتوی رحمان را بکند. رحمان در روشنای چراغ دستی میخ های عاشقان را دید که ردیف به ردیف، جا به جا، میان و بالا و پایین قبرها ایستاده بودند و روی شان برف می بارید. زیر لب گفت: «الهی همه خوشبخت شوند. من و اقدس هم همین جور خوشبخت شویم.» اشک در چشمان رحمان جمع شد، میخ در دست از سرما می لرزید.

گشت و قبر پدر اقدس را پیدا کرد. چراغ را گذاشت روی قبر، که سنگ پیدا کند و میخ را بکوبد، چراغ از زور باد افتاد و خاموش شد. رحمان توی تاریکی کورمال کورمال قلوه سنگی پیدا کرد.

یواش یواش چشمش به تاریکی عادت کرد. وجب کرد، درست دو وجب از سر قبر فاصله گرفت، همان جور که اقدس گفته بود. سر میخ را گذاشت لبِ وجب، بالای قبر. سنگ را بلند کرد و زد به ته میخ. چند بار زد. میخ فرو نمی رفت. زیر میخ توی خاک سنگ بود و میخ در سنگ نمی نشست. یک بند انگشت سر میخ را جابجا کرد و جای نرمی پیدا کرد.

سوز سرما دست ها و پاهایش را کرخ می کرد و از کار می انداخت. اما عشق شان چنان زیاد و محکم بود که رحمان سر از پا نمی شناخت.

زد، زد، زد. تا میخ در خاک نشست. باز زد که به جای ته میخ سنگ خورد روی انگشت هاش. درد از انگشت هایش بالا آمد و از بازو گذشت، تا رسید به قلبش. گفت: «اقدس، درد گرفت!» چهره ی اقدس به نظرش آمد: «رحمان بکوب و برخیز، ما با هم زندگی خوشی خواهیم داشت.»

رحمان میخ را خوب کوبید و خواست برخیزد، دید نمی تواند. پایین پالتویش را پدر اقدس گرفته بود و ول نمی کرد. تاریکی و توفان برف، نمی گذاشت رحمان ببیند چه شده است. هرچه پالتویش را کشید دید مُرده ول نمی کند، التماس کرد:

-         ول کن برم. کریم آقا ول کن. هوا سرد است، دارم یخ می زنم.

وحشت بر چهره و تن رحمان نشسته بود، پاهایش شل شد. افتاد.

هوا داشت روشن می شد، رحمان روی برف افتاده بود. میخ کناره ی پالتو را به زمین کوبیده بود.

قبرستان سفید شده بود از برف. رحمان تکان نمی خورد.

 

 

رحمان توی خانه، به سختی چشم هایش را باز کرد، اقدس را بالای سرش دید. لبخند زد.

اقدس مادر و قوم و خویش هایش را انداخت دنبالش، بُرد قبرستان، میخ فداکاری رحمان را نشان داد.

همه تحسین کردند و گفتند: « مبارک است. شیرینی بده.»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد