در چشم پلنگ خود، چه افسون داری
پوشیده لباسِ غرق در خون داری
در شهرِ دو چشم تو، هزاران کشته
هم زخمی و هم اسیر هامون داری
من، زخمی تیغ آن دو ابروی کمان
در سینه تو خود، کتاب قانون داری
آشفته تر از گلاله در پنجه ی باد
از سر، تو هوای ما که بیرون داری
از طرز نگاه تو دلم، آشوب و
بر زخم دلم، نمک تو افزون داری
من با تو مقیم صلحم، اما تو چرا
هر لحظه به من قصد شبیخون داری
مسحور شدم در آن شبِ بی لیلا
مُردم، تو خبر ز حال مجنون داری؟
زهره مومنی جو- اندیشه شهریار