آئینه خانه دل
داغ از حرارت جگرم داد می زند
آتش به سوز سینه ی من باد می زند
هر لاله ای که از جگر سنگ می دمد
دامن به آتش دل فرهاد می زند
از دل نمی رسد نفس عاشقان به لب
بلبل زبی غمی است که فریاد می زند
درخرامان خرایی خود سعی می کند
چون غنچه هر که دم زدل شاد می زند
آئینه خانه ی دل من از خیال او
چون کوه قاف موج پریزاد می زند
ازترکتاز عشق کسی جان نمی برد
این سیل بر خرابه و آباد نمی زند
"صائب" به پای خویش زند تیشه بی خبر
آن بی ادب ک خنده به استاد می زند
صائب