توان زد
چون دری بسته شد بر رویت، در دیگر توان زد
دست چون در دامنش نتوان زدن، بر سر توان زد
کرد باید ترک جان و سر که در بزم محبّت
با پر پروانه گرد شمع سوزان پر توان زد
ای که از گیتی در آزاری، بکش از سینه آهی
کاتش اندر خرمن هستی بدین اخگر توان زد
ای سراپا لطف و رحمت یادی از ما خاکیان کن
گر شوی آیینه گاهی تن به خاکستر توان زد
نیروی رویین تن ار داری و بازوی تهمتن
پنجه اندر پنجه ی این زال افسونگر توان زد
ای «جلی» چون دسترس بر ملک اسکندر نداری
از قناعت پشت پا بر ملک اسکندر توان زد
ابوتراب جلی