برای یک مرد
از لبانم خنده را دزدید و رفت
خنده ها را از لبانم چید و رفت
دید با حسرت نگاهش می کنم
حسرتم را لحظه ای، خندید و رفت
از کنار آرزوها می گذشت
مثل باد از ایل ما کوچید و رفت
چون شهاب روشنی در آسمان
چشمهایش را به شب بخشید و رفت
باز هم دیدم که آن شب بی صدا
یک نفر خورشید را بوسید و رفت
سعید حیدری