سیاه و سفید
مرد دانشمندی که از شهرت و احترام زیادی بهره مند بود، همراه یکی از شاگردان خود به کنار رودخانه ای رسید. آنان در جست و جوی یک قایق ران بودند تا از رودخانه عبور کنند. پس از مدتی مرد دانشمند متوجه شد که شاگردش ناپدید شده است. بالاخره شاگرد خود را دید که از طرف دیگی ساحل رودخانه برایش دست تکان می دهد. او از روی آب رد شده بود.
هنگامی که مرد دانشمند با یک قایق از روی رودخانه رد شد، با تعجب از شاگرد خود پرسید: « چطور توانستی کاری را انجام دهی که من قادر به انجام آن نیستم؟ تو که تمام دانش خود را از من آموخته ای. پس چگونه توانستی، به این توانایی خارق العاده دست یابی؟ »
شاگرد جواب داد: « استاد، من در تمام این سال ها کوشش کردم که قلب خود را سفید کنم و تو مشغول سیاه کردن کاغذها با جوهر قلم خود بودی. »