حکایت
روزی روزگاری پرنده ی کوچولوی کله شقی زندگی می کرد. پرنده ی کوچولو تصمیم گرفت آن سال زمستان به گرمسیر نرود. تا اینکه هوا چنان رو به سردی گذاشت که پرنده مجبور شد بر خلاف میلش پرواز به طرف جنوب را – اگر چه دیر هنگام – شروع کند. مدت درازی از پروازش نگذشته بود که بال هاش تو آسمان سرد یخ زد و از آن بالا تالاپی افتاد تو یک مزرعه. داشت نفس های آخر را می کشیدو گاوی داشت از آن طرف ها برای خودش راه می رفت. یک دفعه بی هوا و بی هیچ منظوری صادرات غیر نفتی اش را انداخت روی پرنده ی کوچولو. پرنده فکر کرد که دیگر کارش ساخته است. اما گرمای مواد صادره حالش را جا آورد، یخ ها وا رفت و بال هایش از هم وا شد.