زن
و امّا زن...که در تنهایی اش باران تماشا داشت
جهانی درد در کنج صدای خسته اش جا داشت
غزل پشت غزل از چشم هایش شعر جاری بود
و با تنهایی اش آرام در آینه نجوا داشت
از این شب های گم، تا آسمان دور پل می بست
دلش را در مسیر روشن خورشید فردا داشت
چراغی بود لبخندش ولی ناگاه شد خاموش
زن آن شب در نگاهش گوییا زخمی شکوفا داشت
و چندین روز چشمش از در و دیوار می پرسید
دلش خون بود حتّی با خودش چون و چراها داشت
زنی دلتنگ، سرگردان، زنی چون درد بی پایان
زنی که پرچمی از داغ را در سینه بر پا داشت
شب آن شب در کنار آن همه تنهایی سنگین
صدای گریة کودک کنار تخت معنا داشت
چه آمد، رفتنی! او رفت، این آمد، خدای من
زن امّا بر لبش زین آمدن، رفتن، دریغا داشت
صدایی ناگهان خاموش شد، زن ماند و تنهایی
کنار یادها زن بود و اشکی که تماشا داشت