می آید آخر
گیرم که من پرواز را از سربگیرم
کو آسمان تا زیر بال و پر بگیرم؟
من زیر سقف این قفس هر روز تا کی
این کوشش بیهوده را از سر بگیرم؟
کو آشیانی که دلم می خواست هر روز
در سایه سارش بوی برگ و بر بگیرم؟
آن کوچه باغ سیب و نارنگی که روزی
من می توانستم از آن نو بر بگیرم
کو آن نسیم صبحگاهانی که از او
می شد خبر از باغ نیلوفر بگیرم؟
تا کی به جای شاخه شاخه یاس و لاله
هی میله سرد قفس در بر بگیرم؟
تا کی به کنج این قفس از خاطراتم
بوی گُلِ خشکیده پر پر بگیرم؟
کی می شود در باغ سبز آرزوهام
در سایة گُل آشیان آخر بگیرم؟
امّا نباید بعد از این نومید باشم
احساس یأس و غم به دل دیگر بگیرم
من خواب دیدم می توانم زیر پرهام
آن آسمان را باز سر تا سر بگیرم
می آید آخر آنکه با دست کریمش
قفل قفس را بشکند تا پر بگیرم!
محمد رحیمی