نگاهت
نگاهت باز می ریزد صفا در باور جانها
سرا پا شوق می بالند بر پاشویه گلدانها
تو گویی راز میجوشد نهان در کوزهی پستو
نشاط و شور میپاشد بر آوار پریشانها
گل خورشید می روید کنارچینهی مشرق
پس از دشواری جانکاه میآیند آسانها
دل از تردید میشوید میان حوض، آیینه
یقین تا نور می بارد بر آبادی ایمانها
دوباره آب و جارو می شود پسکوچه های دل
غزلها اوج می گیرند همپای غزلخوانها
خیال من درعمق قهوهی چشم تو میجوشد
مرا فالی نمیگیرند اگرخالی فنجانها
هوای عاشقی آمد شفای دردهایم شد
فروماندند در حال منِ درمانده درمانها
محمد خاکسار آذرخش- اصفهان