آسمان را می کشم تا بال تو
رفته ام تا ابرها دنبال تو
یاد آن شب های بی پایان، به خیر
ماه، مات شانه ی خوشحال تو
دوستی، آغاز چشم روشنت
مهرورزی، عیدی هر سال تو
ناز دلخواه صدایت می چکید کوه، می آمد به استقبال تو
مال من بودی اگر گم می شدی
جسم و جانم بود مالامال تو
تیره بختی، سایه ی خوشبختی است
پیش من بودی و من، دنبال تو
حال، نه تو آگهی از حال من
نه خبر دارم، من از احوال تو
منتظر ماندم شدم کوهِ غمت
برف باریدم، شدم پامال تو
در پیاله، عکس دلجویی نماند
خیر، شرمنده ست دیگر فال تو
پختگی را در سقوط، آموختم
تا مرا انداخت دست کال تو
وحید دانا –قائم شهر