آمدی
آمدی با بیرقی افراخته
در کفت، شمشیر سرخ آخته
از تو پرسیدم: که ای؟ گفتی: "منم
آن که از دل، سنگ خارا ساخته"
ای دلیل بی قراری های من
ای که بیرحمانه بر من تاخته
تاختی، هرچند دیدی قلب منپیش چشمانت، سپر انداخته
این چه جنگی بود؟ جنگ این چنین
گربه ای با جوجه ی یک فاخته!
سالها رفته ست و می گویی هنوز
کودکی هستم که خود را باخته
آن که همچون بت پرستی، سالها
در خیالش از تو بت می ساخته
آن که بعد از سالها، گویی هنوز
گرچه می باید، تو را نشناخته
آرزو عرب