می رسد
می رسد روزی که من ترک دل و دلبر کنم
تا قیامت رو به سوی عالم دیگر کنم
سخت پیمانی ببندم با شراب لم یزل
عهد و پیمانی دوباره با می و ساغر کنم
چشم بربندم ز هر چه می کند جان را اسیر
آتش بخل و حسد سرگرم خاکستر کنم
با شفق بنشینم و گویم ز وصف عمر خویش
تا غروب عمر را با مرگ خود باور کنم
دولت و حسن و جوانی بر نمی گردد دگر
این تن فرسوده را با خاک همبستر کنم
گر ز مشرق می کند خورشید عمر من طلوع
در غروب آفتابم، پشت بر خاور کنم
سید مصیب کامران