هو
راز
چه حسرت بار
و افسوس
ساعات خوش
در تاریکی مطلق
سپس نوری
از چراغ ماشین های رهگذر
که از پنجره می تابید
آن
نجوای رازها را
در لحظه ا ی
زیر نور گذرا
از
حس لامسه
به
حس بینایی
تبدیل می کرد
و آنچه
با تمام وجود حس می کردم
در لحظه ای
می دیدم
اما ما
با یکدیگر
همراز بودیم
پیمانی نانوشته
عهد و میثاقی در قلب
چرا
سومین نفر بداند؟!
وقتی
نگاتیوهای قدیمی
که جایش در تاریکخانه بود
جلوی روشنایی روز گرفتی
چه شد؟
تمام عکسها سوخت
همه خاطره ها دود شد
و همه اعتماد خاکستر!
رازهایم را
با خود
به گور می برم
تا
در کوچه و بازار
نزنند جارچیان
آن را
جار!
رازهایم را
در دل پردردم
پنهان می کنم
تا مبادا
بیکارگان ولگرد
سرک کشند
در
صندوقچه اسرارم!