روزگار
از روزگار و این همه بیداد و دادها
من همچنان خوشم به تماشای یادها
جز عشق هیچ زمزمه ای جاودانه نیست
بنویس بر خطوط لبت بامدادها
از روزگار لیلی و مجنون به این طرف
ای عشق ریخته ست، چه آه از نهادها!
دستم نمی دهد که تماشا کنم تو را
تا هست گیسوان تو در دست بادها
تنها تو نیستی که پر از راز عالمی
دنیای ما پر است ز نقش نمادها
اصلاً نبود زندگی تازه، گر نبود
بین جهان و عشق و غزل اتحادها
با اینکه شور رستم در بازوان ماست
داریم در مسیر فراوان شغادها
از نامشان نپرس که بر باد رفته اند
تاریخ دیده است بسی کیقبادها
شعبان کرم دخت_ بابلسر