مهتاب
در لغزش زلف تو روی دوش مهتاب
می بُرد از سر، رقص گلها هوش مهتاب
وقتی چکاوک ها غزل خواندند از عشق
گل بوسه می زد بر لب خاموش مهتاب
زلفت چو موج گل به مرمر زار سینهصد باغ شب بو بود، در آغوش مهتاب
از سایه ی یک پر سبکتر بر سر آب
دارد حباب وقفه ای بر دوش مهتاب
با کودکان موجها هر شب به بازی ست
در کوچه ی شط طفل بازیگوش مهتاب
پرویز عباسی داکانی