هو
حاصل جمع
پائیز
برگ ریزان
با درختان خزان
بر شهر سایه افکنده
نگاه می کنم
به آسمان
دریغ از باران
در سرمای کم و بیش
و قطراتی ابتر
در خیابان های شلوغ
چهره ها
نا آشنا
بلکه
عبوس
در سرمای پائیز
گرمای وجود
نایاب است
جمعها
سرد و بی روح
نگاهها
بی تفاوت
بلکه
غضب آلود
دلها
خالی از محبت
کینه ها
سرشار
آه
چقدر جایت خالی است
آنگاه
که نگاه مهربانت
چشمان تشنه مرا
سیراب می کرد
و در پناه
آغوش بی تردید تو
غمها
فراموش می شد
اینک
نه چشمی صاف و زلال
نه قلبی بی ریا
نه دلی بی کینه
نه سخنی صادق
و نه ...
آرزوها
چه زود پژمرده شد
آن مرد آمد
یکه و تنها
تا
شود دلها دریا
چشمها بینا
حرفها بجا
خلق و خو گوارا
اما
افسوس و هزاران افسوس
پائیز رسید
و خزان کرد
شکوفه ها را
هان
ای تنها
زمانه ات گذشت
هجرت کن
بیابانها
دشتها
کوهها
و هر نقطه ای
که باشی تنها
در انتظار توست!
مرور کن
ریاضی را
نظام قدیم تمام شد
الان
جبر است
و ریاضی جدید
ضربها و جمعها
همه
تقسیمند و منها
و تو
بیهوده عددها را
جمع و ضرب می کنی
دیگر
دو در دو
چهار نمی شود
هیچ است و صفر!
آی
خسته دل تنها
جستجو کن زمانه خود را
هرچند
عبث است و محال
اما
در پشت کوهها
آنجا
که نور خورشید می تابد
و درخشش برفها
افسون کند
چشمها را
شاید
در تلألؤ نور
و سفیدی برف
و سروهای
راست قامت
که با تواضع
سر خود را پائین آورده اند
تا به صورت رهگذران
بوسه زنند
حاصل جمع خود را
پیدا کردی!
دی ماه 95